loading...
شهیدان
محمد علی قلی زاده بازدید : 14 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

 اندازه پسر خودم بود. سیزده، چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم: «حالا چه وقت استراحته بچه؟!»

گفت: «بند پوتینم شل شده، می بندم راه می افتم.»

نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.

 

 

 

کتاب آسمان مال آن هاست، چاپ دوم 1386، ص 69.

محمد علی قلی زاده بازدید : 12 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

 می گفت: «می خوام یه هدیه بفرستم جبهه، به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟»

همه، همدیگر را نگاه کردند، گفتند: «نه، قبول می کنیم، حالا چی هست هدیه ات؟»

به نوجوان سیزده، چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: «پسرم.»

 

 

 

کتاب آسمان مال آن هاست، چاپ دوم 1368، ص 12.

محمد علی بازدید : 23 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)

کوچک بود. هر چقدر گشتند، لباس بسیجی به اندازه ی او پیدا نمی شد.

می سترسید نگذارند به جبههبرود. می ترسید برش گردانند. ساکش را زیر و رو کرد.

***

کمی بزرگ تر به نظر می رسید . تمام لباس هایش را زیر لباس بسیجی پوشیده بود.

 

 

وقتی سفر آغاز شد

m-a-gh بازدید : 17 چهارشنبه 27 آذر 1392 نظرات (0)

تق تق تق!

- بفرمایید! در باز است.

مرد نابینایی وارد خانه شد.

دخترک اتاق را ترک گفت و به اتاق دیگری رفت.

نابینا خواسته اش را گفت، حاجتش را گرفت و رفت.

پدر که مهمان دختر بود صدایش زد؛

-او نابینا بود و نمی دید که با لباس خانه ای ...

-او مرا نمی دید من که او را می دیدم!  حس

بویایی اش که سالم بود، بوی بدنم را متوجه می شد ...

پیامبر (ص) که این جمله را از لب های زهرای

اطهر(س) می شنید فرمود:

«شهادت می دهم که تو پاره ی تن منی»

 

 

عوالم ج ١١ ، ص ٢٢٣ ؛ بحار ج ۴٣ ، ص ٩١.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 270
  • بازدید کلی : 2,551