loading...
شهیدان
محمد علی قلی زاده بازدید : 14 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

 اندازه پسر خودم بود. سیزده، چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم: «حالا چه وقت استراحته بچه؟!»

گفت: «بند پوتینم شل شده، می بندم راه می افتم.»

نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.

 

 

 

کتاب آسمان مال آن هاست، چاپ دوم 1386، ص 69.

محمد علی قلی زاده بازدید : 13 جمعه 29 آذر 1392 نظرات (0)

 می گفت: «می خوام یه هدیه بفرستم جبهه، به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟»

همه، همدیگر را نگاه کردند، گفتند: «نه، قبول می کنیم، حالا چی هست هدیه ات؟»

به نوجوان سیزده، چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: «پسرم.»

 

 

 

کتاب آسمان مال آن هاست، چاپ دوم 1368، ص 12.

محمد علی قلی زاده بازدید : 42 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)

توضیحات قالب شهدا

سلام.اینم از شصتمین قالب تم دیزاینر , قالبی با موضوع شهدا البته خیلی ها ممکنه با دیدن این قالب بگن زیاد از تصاویر شهدا استفاده نشده ولی من بر عکس این دوستان فکر می کنم , هدر این قالب نماد طاقچه یادگاری از شهدا هست , منو های این قالب نماد کوچه ها ای با نام شهدا هست , قسمت پست این قالب هم نیاز به توضیح ندازه , قسمت فوتر هم نماد بهشت هست.امیدوارم با استفاده از این قالب یاد شهدا رو بیشتر در وب زنده کنید.

محمد علی قلی زاده بازدید : 952 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)

من خدایم که همه کوی مرا میجویند
همه جانها به یَدِ قدرت من میرویند

همه چیز و همه کس در همه جا مال من است
دل هر جامد و جنبنده به دنبال من است

آن زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان
در مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان

نه شبی بود و نه روزی و نه چرخی به جهان
نه پری بود و نه جبریل و نه دوزخ نه جنان

دل من در پی یک واژه بی خاتمه بود
اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود

ز طُفیل گِل او ساخته ام دنیا را
من به عشق رخ او ساخته ام طاها را

میل او بود بسازم علی اعلا را
جبرئیل و مَلَک و آدم و پس حوّا را

ز ازل تا به ابد هرکه و هرکَس مستند
همه مدیون رخ فاطمه ی من هستند

به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست
فاطمه چون من تنها به دو عالم تنهاست

از میان همه آثار که از من بر پاست
همه دار و ندارم گُل روی زهراست

نه همین بهر پدر پاره ای از تن باشد
فاطمه پاره ای از جان و تن من باشد

 

 

وبلاگ شخصی محسن سلیمانی زاد پست 56

محمد علی قلی زاده بازدید : 15 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)

آمدند، گفتند مهرداد می خواهد به جبهه برود، من گفتم سنش کم است. کری از او بر نمی آید. بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: مسأله ای نیست و به جبهه رفت. به او می گفتم آن جا باید مراقب باشی و هر خدمتی می توانی انجام دهی و بار ها خودم او را می رساندم! بار آخر به او گفتم: دیگر نمی خواهد بروی. مسعود شهید شده، محمد هم در جبهه است تو بمان، او به من گفت: «پدر! اگر می دانستی عراقی ها چه بلایی به یر هم وطن های ما می آورند، این را نمی گفتی. من باید حتماً بروم...»

 

 

سایت ساجد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 274
  • بازدید کلی : 2,555