آمدند، گفتند مهرداد می خواهد به جبهه برود، من گفتم سنش کم است. کری از او بر نمی آید. بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: مسأله ای نیست و به جبهه رفت. به او می گفتم آن جا باید مراقب باشی و هر خدمتی می توانی انجام دهی و بار ها خودم او را می رساندم! بار آخر به او گفتم: دیگر نمی خواهد بروی. مسعود شهید شده، محمد هم در جبهه است تو بمان، او به من گفت: «پدر! اگر می دانستی عراقی ها چه بلایی به یر هم وطن های ما می آورند، این را نمی گفتی. من باید حتماً بروم...»
سایت ساجد